زیر بار خدا

شعر و عرفان

زیر بار خدا

خداداد
شعر و عرفان

زیر بار خدا

 

در سالی که قحطی بیداد کرده بود و مردم همه زانوی غم به بغل گرفته بودند
 مرد عارفی از کوچه ای می گذشت غلامی را دید که بسیار شادمان و خوشحال است

به او گفت چه طور در چنین وضعی می خندی و شادی می کنی ؟

جواب داد که من غلام اربابی هستم که چندین گله و رمه دارد و تا وقتی برای او کار
 می کنم روزی مرا می دهد پس چرا غمگین باشم در حالی که به او اعتماد دارم؟

آن مرد عارف که از عرفای بزرگ ایران بود گفت: از خودم شرم کردم که غلام به
 اربابی با چند گوسفند توکل کرده و غم به دل راه نمی دهد و من خدایی دارم که مالک
تمام دنیاست و نگران روزی خود هستم.!


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:







تاريخ : سه شنبه 29 اسفند 1391 | 19:34 | نویسنده : خداداد |
.: Weblog Themes By Slide Skin:.